امیدوار

ساخت وبلاگ
آقای بلوط، میوه درخت پیر بلوط، روی شاخی خمیده ای زندگی می کرد. او حالا یک دل نه، صد دل عاشق شده بود.وقتی چشمش به درخت آن طرف باغ می افتاد، دلش می لرزید و آه می کشید. گاهی به خانم کاج روی درخت لبخند می زد. کاج زیبا هم با لباس چین واچین قهوه ای، برایش دست تکان می داد.بلوط با هزار رویا در سرش نمی دانست چگونه می تواند به دیدن کاج عزیزش برود.فاصله او را آزار می داد. هر روز که می گذشت، به اندوه آقای بلوط اضافه می شد.تا این که یک روز کلاغ پیر، همسایه ی شاخه ی بالای سرش، با صدای بلند و کلفتی پرسید :« صقااار... چه شده آقای بلوط؟ چرا مثل کدو تنبل شده ای؟ پف کرده ای و به هیچ کس محل نمی گذاری.»همین موقع صدای آواز چند گنجشک به گوش رسید؛ با نزدیک شدن گنجشک ها، کلاغ شروع به تکان دادن بال هایش کرد؛ چند پر از تنش جدا و مانند لکه هایی سیاه در هوا پخش شدند. قار و غر زنان فریاد زد :« دور شوید گنجشک های بی کار!...دور ...اجازه نمی دهم ای جا لانه ای داشته باشید...»کلاغ پیر، همیشه بداخلاق بود؛ با بداخلاقی اش هرگز اجازه نداده بود هیچ گنجشکی همسایه شان بشود. به خاطر رفتار های کلاغ، آقای بلوط هم تنها و بی همسایه مانده بود اما حالا چون بسیار نا امید بود، آه بلندی کشید و همه چیز را تعریف کرد.کلاغ چشم هایش را تنگ کرد؛ با صدای کش دار و آرامی گفت :« قاااار ... اینکه کاری ندارد. من تو را پیش او می برم.» آقای بلوط آن قدر خوشحال شد که چیزی نمانده بود از شاخه جدا شود. با همان ذوق زدگی دستپاچه گفت :« راستی؟! این کار را می کنی؟! زود باش زود! همین الان من را پیش کاج عزیزم ببر.»کلاغ فورا پر زد. با منقارش بلوط را از شاخه چید و پرید. در آسمان آبی اوج گرفت؛ بالا رفت و بالا.چشم های آقای بلوط دنبال درخت کاج می گشت. درخت امیدوار...
ما را در سایت امیدوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bordbar2a بازدید : 138 تاريخ : جمعه 1 مهر 1401 ساعت: 9:30